بیا که زخم زبان می زند سرم به دلم
ولحظه لحظه ازحرکاتش ملولم وخجلم
نشسته روبروی من به حالتی پر مکر
به طعنه نیش وکنایه زند چرا کسلم
چه آمده به سرم من خودم نمی دانم
چه شد رفیق عزیز وملوسم وزبلم
فقط همین که زمین خورده ام ببین بد جور
نفس زنانم ودرمانده ام چو پابه گلم
من از خجالت این روزها سرم زیر است
نمانده حسی وحالی اسیر در هچلم
مرا به خنده همی می نوازد این دشمن
که کو رفیق شفیق کجاست آن سجلم
نگویمت که تو برگرد خوب می دانی
نفس به پای تو بند است ای عزیز دلم
به لطف حضرتت اما ببین کم آوردم
زعشق منفصلم جز به عشق منفعلم
نظرات (۰)