تایتل قالب


۱۶ مطلب در آذر ۱۳۹۸ ثبت شده است

(روایت باشتا)
باز اول دی شد

انگورها در این  سَبو مِی شد
شادی مُدامُ پِی در پِی شد
مُطرب به رقص از نغمهِ ی نِی شد
غم ها همه یک یک ببین تِی شد
باز اول دی شد
آمد زمستانِ قشنگِ مهربانی ها
آن لحظه هایِ  شادمانی ها
آن رَستخیزِ جاودانی ها
فصلِ حیاتِ شمعدانی ها
وقتِ قشنگ قِصه خوانی ها
باز اول دی شد
شد دفترِ فصلِ زمستان باز
هر صفحه اش دیباچهِ ی اعجاز
بَر بَرگِ برگِ آن رَدِّ آغاز
بر سَطر ،سَطرش واژه های ناز
 با واژه هایش شعرها دمساز
باز اول دی شد
از مقدمش خورشید رخشیده
برساقِ گُلها عِطر پاشیده
شبنم جمالِ شاخه بوسیده
در کوچه باغان تاک رقصیده
گیسوی ِ ابرِ  تار  لرزیده
باز اول دی شد
سُرمه  به چِشمان   شهر درخواب است
بر فرشِ کوچه   برگ بی تاب است
گیسویِ دلبر  پیچ در تاب است
دل در هوایِ ماهُ مَهتاب است
هرجا سخن ازعشقُ مِحراب است
باز اول دی شد 
جانا ،ترا محتاج دیدارم
یادت همیشه با من ای یارم
در سر هوایِ عشق  تو دارم
باتو به هر لحظه به لب دارم
این جمله را ،من دوستت دارم
باز اول دی شد
درجان ُ ِدل   یادِ تو غوغا کرد
در جانِ من اندیشه برپا کرد
یلدا شدُ مجلس مُهیّا کرد
آذین تمامِ شهر یکجا کرد
بر مقدمت گُل بَر چلیپا کرد
باز اول دی شد
هر دم ترا مشتاقِ دیدارم
هیهات اگر دست از تو بردارم
امیدِ دیدارِ تو شد کارم
در دل نهالِ عشق می کارم
بنشین کنارم حرف‌ها دارم
باز اول دی شد
جانا بیا در من قیامی کن
از هجرُ غُربت انتقامی کن
این شانه ها  را  نردبامی کن
بالا برو  دل را   سلامی کن
یک لحظه با ما تو کلامی کن
باز اول دی شد
باتو جهان زیباُ  پُر معناست، می دانم
آری جمالت پاکُ بی همتاست ، می دانم
با تو دلم قُرص  از همه غمهاست ، می دانم
وقتی تو هستی زندگی زیباست ، می دانم
این بودنت انبوه یک رویاست ،می دانم
باز اول دی شد
بادست خود بندم زپا واکن
من را دوباره باز احیاکن
دستی بجنبان باز غوغا کن
چشم مرا جانا توبینا کن
در جان من شوری تو برپا کن
باز اول دی شد
بی تو جهانی پاک معیوب است جانانم
این حس وحالم، حالِ  مغلوب است جانانم
حال دلم ازبودنت خوب است جانانم
تو هستی و حالم چه مطلوب است جانانم
تو هستی واین عشق مرغوب است جانانم
باز اول دی شد
امشب شب ما را مُنَوّر کردیوممنون
کاشانه ما را پر اختر کردیوممنون
چشم ودل ما را مُصَّدَّر کردیوممنون
این شادی  ما را مُکَرّر کردیوممنون
اشعار ما را هم تو از بر کردیوممنون
باز اول دی شد
پس باشتا صبح سعادت را ببینم من
پس باشتا شام  شهادت راببینم من
پس باشتا نور عدالت  راببینم من
پس باشتا روز ولادت  راببینم من
پس باشتا اوج  سیادت راببینم من
         پس باشتا.......




 


علیرضا ناظمی ۹۸-۹-۳۰ ۰ ۰ ۲۳۶

علیرضا ناظمی ۹۸-۹-۳۰ ۰ ۰ ۲۳۶


یک بغل حس ناب می خواهم
بغلی   انتخاب می خواهم
بغلی   پر زعطر شیدایی
پر زعطر گلاب می خواهم
بوسه هایی زکام شیرینت
مثل شورِ رُباب  می خواهم
من ترا درمیانِ چلچله ها
وسطِ  آفتاب می خواهم
یک رباعی ز شور ِ چشمانت
توی آغوشِ آب  می خواهم
من ترا شعرِ شامِ  یلدایم
 رویِ جلدِ کتاب می خواهم
از خُمارِجنون  چه بیزارم
من زجامت شراب می خواهم
یک بغل با تو بودنُ بودن
وسط چُرتُ خواب می خواهم
هرچه هستی وهر کجا باشی
من ترا بی حساب می خواهم 


علیرضا ناظمی ۹۸-۹-۳۰ ۰ ۰ ۲۵۳

علیرضا ناظمی ۹۸-۹-۳۰ ۰ ۰ ۲۵۳


آذر،
ترا من دوستت دارم
ای وسعتِ
جاریِ انگارم
راوی افکارم
آغازِ
پایانم
از
لطفِ دستانت  زمین  از  برگ
آکنده،
ای برج قوس ات
از فلک میراث.
سیمای انسانی
فیروزه ی  بخت ت هویدا
پاکُ بخشنده
ای اوفتاده روی  دوش تو  ردای ارغوانی رنگ
سرفصلِ

تقدیری

               آغازبارانی

 


علیرضا ناظمی ۹۸-۹-۲۶ ۰ ۰ ۲۴۹

علیرضا ناظمی ۹۸-۹-۲۶ ۰ ۰ ۲۴۹



مرگ را درمن بیا فریاد کن ،دارم بزن
بی صدا، آرام ،گامی در شب تارم بزن
مثل یک برگ جدا از شاخسارانم بیا
در خزانِ دل ،تو دستی بهر افکارم بزن
فکر مردن از سَرم دور است، من با زندگی
گشته ام مأنوس، خطی روی دیوارم بزن
رفتنت چندان برایم بد شده پس لااقل
جان من برگرد، حَدّی تو به رفتارم  بزن
از سکوتت ناله دارد ،این دل پُر  دردِ من
پس بیا حرفی برای این دل زارم بزن
پیشتر آ ، نیشتر خون در دلم کرده ببین
زخم دل را کن مداوا ،بعد از آن دارم بزن




 


علیرضا ناظمی ۹۸-۹-۲۵ ۰ ۰ ۲۳۰

علیرضا ناظمی ۹۸-۹-۲۵ ۰ ۰ ۲۳۰


        
سَر میزنم، 
سرِ کوچه ات 
گاهی که ساعت قلبم 
زنگ می زند 
و  میرسم به 
طپشْ 
طپشِ
آن لحظه
که از پنجره ات می گذرم 

بی مَهابا
تَلنگُر می زنم به شیشه ات
وتو نمی شنوی مرا 
که بغض ابر های سنگینم 

بشنو تَصنیفِ چشمان ام را 
که 
قطره 
قطره
قطره
از سُکوتِ آتشین تو 
فرو می چکد ِ
                              


علیرضا ناظمی ۹۸-۹-۲۳ ۰ ۰ ۲۲۱

علیرضا ناظمی ۹۸-۹-۲۳ ۰ ۰ ۲۲۱



وهنوز
سفره دلم پهن است
توی
وسعت سبز باغ
وهنوز
حس می کنم
طعم تند دارچین را
توی لیوان های بخار آلود چای
آنگاه که گامهایت
میان معرکه ظهور می کنند
و
چشمهایت هوای
باغ را عوض می کنند
وقتی طعم گس
دلتنگی هایت را واگویه می کنی
آفتاب از پهنای شیشه بر فرش ها
ردی نور آگین زده
صدای گنجشک ها
ذهنم را قلقلک می دهد
بوی عطر ریحان تازه
که توی آبکش می رقصد
دلم را جابجا می کند
میان تبسم طربچه ها
و زوزه های شاهی ها
نانهای توی سفره
دور از تو به من چشمک می زنند
وحوصله غذا از سر اجاق گاز سر می رود
می خندی ومرا
نمک گیر
می کنی
در ضیافتی شاعرانه


علیرضا ناظمی ۹۸-۹-۲۱ ۰ ۰ ۲۷۲

علیرضا ناظمی ۹۸-۹-۲۱ ۰ ۰ ۲۷۲


می دوم در هوای دلتنگی
تا ته کوچه های دلتنگی
حال من را کسی نمی داند
خارج از ماجرای دلتنگی
خلوتی با تو باتو می خواهم
بهر وا گویه های دلتنگی
گرچه آرامشی ندارد دل
می دهم دل به  پای دلتنگی
دل من می رودبه ساحل تا
دل سپارم به جای دلتنگی
زخمی از هر شراره ام اما
شاعرم با نوای دلتنگی
پای از سر نمی شناسم
می روم تاسرای  دلتنگی
سر دهم در ره شهادت عشق
سربه پای خدای دلتنگی
از خمار شراب بیزارم
نوشم از باده های دلتنگی
دلسپردن چقدر تاوان داشت
می دهم جان برای دلتنگی
عاشق حس ناب دیدارم
در دل باغ های دلتنگی
ماجرای کمند زلف تو شد
بند ولبخند پای  دلتنگی
چقدر حس تازه ای دارد
رویش لاله های دلتنگی
در نمازم قنوت میگیرم
بهر یک ربنای دلتنگی
در هجا واج واج می سازم
واژه آشنای دلتنگی
من زدریا دلان بی باکم
منم آن ناخدای دلتنگی
دل تنگم چقدر تنگ شده
تنگ آغوش های  دلتنگی
می نویسم برای توبیتی
شعراز واژه های  دلتنگی
بوی عطرت هنوز می آید
وسط لحظه های دلتنگی
میرسم تا به تو زبانم بند
آید از آن صدای دلتنگی
بی گمان حس تازه ای دارد
همه ی آیه های دلتنگی
سفری داشتم به چشمانت
کوچ درلحظه های دلتنگی
دل تنگم بگو چه می خواهی
غیر آن هوی وهای دلتنگی
یک بغل حس تازه می خواهم
حس نام آشنای دلتنگی
گام ها را قدم قدم بردار
بدوم پا به پای دلتنگی
شاعر کوچه های مهتابم
در غم روشنای دلتنگی
 


علیرضا ناظمی ۹۸-۹-۲۰ ۰ ۰ ۲۴۲

علیرضا ناظمی ۹۸-۹-۲۰ ۰ ۰ ۲۴۲


پاک کن برداشتم دیشب ولی
پاک کردم هرچه را من
غیرعشق
پاک کردم دردوهجروغربت و
دلخوشی هایی هر آنچه
غیرعشق
مشق من شد خط خطی من بازهم
پاک کردم جمله ها را
غیرعشق
عاقبت درصفحه کاغذ نماند
جز کلام ماندگاری
غیرعشق
صبح شد رفتم به سوی مدرسه
زنگ خورد، آن زنگ اول
زنگ عشق
بازهم خانم معلم آمد و
مشق ها را دید با
لبخند عشق
روی مشق من کشید یک خط سرخ
خط سرخ روشن
زیبای عشق
باز برمن خنده زد یعنی جوان
مانده ای بد جور در
سودای عشق
من زجا برخواستم بی اختیار
گفت :بنشین ای تو
خاطر خوای عشق
عاقبت شد زنگ تفریح و
شکست
عینک خانم معلم
پای عشق
روی سطح این دلم ردی نماند
جز نشان شیشه از
مینای عشق


علیرضا ناظمی ۹۸-۹-۱۸ ۰ ۰ ۲۷۶

علیرضا ناظمی ۹۸-۹-۱۸ ۰ ۰ ۲۷۶


بی تو در خبط و خطاگر بروم خرده نگیر
هرکجا هرچه که آمد به سرم خرده نگیر
راه کج می کنی از سمت نگاهم همه دم
اگرم ره به خرابات برم خرده نگیر
می شود باز هم از کوچه ما رد بشوی
یاوه کم گویم  وحظی ببرم خرده نگیر
اهل دل هستم وبا حس وجودت هردم
حسنت آید همه جا در نظرم خرده نگیر
می فروشی چقدر ناز تو با آمدنت
دلبرم  ...ناز تو را گر بخرم خرده نگیر
راستی قهوه تلخت چقدر بود غلیظ
ضمناً افتاده هوایش به سرم خرده نگیر
ای که با نام توزیباست جهانی با عشق
نامت آتش زده بر این جگرم  خرده نگیر


علیرضا ناظمی ۹۸-۹-۱۵ ۱ ۰ ۳۱۴

علیرضا ناظمی ۹۸-۹-۱۵ ۱ ۰ ۳۱۴



در ناگهانی نم نم وآرام این چشمهایم باز گریان شد
بغض عجیبی در گلو پیچید از گونه هایم اشک ریزان شد
با دستها آهسته و آرام من پاک کردم اشک هایم را
هق هق امانم را برید وباز این اشک ها جاری زچشمان شد
بار غمی سنگین به دوشم بود در اضطرابی مانده بودم من
از کف توانم رفته بود اما از داغ غم این سینه سوزان شد
با پلک خیس و گونه نمناک از تو برای آینه گفتم
دیدم که آیینه به رسم عشق از دیگانش اشک ریزان شد
بگریزم از این دردهای کهنه با اینکه غم با دلم همسایگی دارد
در سینه ام صد درد مدفون است،نه نه یکی بر رخ نمایان شد
موی سپید و چهره غمناک سوغات سودایی عشقم بود
من ماندم وانبوه عشقی که در سینه ام جنبید وطوفان شد
غصه غم وهجر وغریبی عزلت وگوشه نشینی
سادگی عشق
این واژه ها شد همدم شعر،شعری که رسوایی انسان بود
در خود شکستم خرد گشتم ناگهان از حسرتی در عشق
ویک غزل بود ومن وعشق،میلی که در آن نیز نقصان شد
صد بار با خود گفتم ای ناظم صبوری کن زمان باقی ست
من مطمئنم یار می آید آنکه دلت پیشش گروگان شد


علیرضا ناظمی ۹۸-۹-۱۴ ۰ ۰ ۲۶۱

علیرضا ناظمی ۹۸-۹-۱۴ ۰ ۰ ۲۶۱


۱ ۲

شعرهای علیرضا ناظمی

شاعر ،نویسنده و منتقد

اشعار و سروده های پارسی شاعر علیرضا ناظمی(ناظم)